نوشته های یک دانشجو

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با موضوع «دانشگاه نوشت» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 


وقتی که با خودم در مورد درس‌ها فکر می‌کنم به این نتیجه‌ می‌رسم که در دوران لیسانس به اندازه‌ی ارشد به درس‌ها علاقه نداشتم. بعضی‌ها را که اصلا پر فایده نمی‌دانستم و اصلا کلاس‌ها را هم درست و حسابی نمی‌رفتم و بعضی‌ها را هم که علاقه داشتم برایشان جوری ارزش قائل نمی‌شدم که به اندازه‌ی نمره‌ی بالا برایشان تلاش کنم. بیشتر دوست داشتم مباحث را بفهمم و خیلی زیر بار نوشتن تمرین نمی‌رفتم. برای همین هم گاهی اوقات نمره‌ی امتحانم از نمره‌ی تمرین‌ها خیلی بالاتر می‌شد و نمرات زیادی را بابت تمرین‌ها از دست دادم. 

حالا چرا واقعا بعضی از درس‌ها به نظر پرفایده نمی آمدند و اصلا چرا ما فیزیک 2 می‌خواندیم. 

جواب دو طرف دارد. یکی خودم و دیگری درس‌ها. 

  • علی رضا معین فر

بسم الله الرحمن الرحیم 

وقتی که کارشناسی دانشگاه شهید بهشتی قبول شدم، خیلی به بارش برف و لذت برف بازی فکر می‌کردم. یعنی از طبیعت دانشگاه بیشتر همین به ذهنم می‌رسید.  

وقتی که دوران دانشجویی شروع شد تعامل ما هم با طبیعت وحشی! دانشگاه شروع شد. دانشگاه روی دامنه‌ی کوه ساخته شده. به طوری که بسیاری از مسیر‌های دانشگاه شیب دارند که بعضی‌هاشون تنده. این‌قدر ارتفاع در دانشگاه تأثیر‌گذاره که به یک نحوی دانشگاه به سه منطقه‌ی پایین و وسط و بالا تقسیم شده بود و پر بیراه نگفتم اگه بگم که میزان بارش برف زمانی که برف می‌بارید، از بالا تا پایین متفاوت بود. وقتی می‌خواستیم از غذاخوری بریم دانشکده،‌ بعید نبود وقتی می‌رسیدیم بالا دوباره گشنمون بشه. 

طبیعت دانشگاه هم شبیه پارک جنگلی بود. حتی بعضی از جاها آلاچیق داشت. 

  • علی رضا معین فر

بسم الله الرحمن الرحیم 


ذات آمدن ورودی‌ها به دانشگاه برای افرادی مثل من همیشه موضوع جذابی است حتی مثل الان که ارشدم و دیگر حال و هوای لیسانس را ندارم. 

سال 95 سالی بود که این مسئله بیشتر جذاب شده بود. در دانشکده قرار بود برای تشکلمان جذب داشته باشیم. همین باعث شده بود که سعی کنیم در همان روز اول با ورودی‌ها آشنا شویم. 

حاصل این آشنایی رفاقت با شش، هفت عدد ترم کفی بود که تا همین الان هم باقیست. اصلا طوری با این شش، هقت نفر رفیق شدم که به آن‌ها حس پدری دارم. (الکی مثلا خیلی سنم بالاست) 

یادم می‌آید که در غذاخوری برایشان از تجربیات می‌گفتم و با تک تک‌شان شوخی می‌کردم. یک زمان‌هایی هم خودشان شخصا از من مشورت می‌گرفتند.

حتی با یکی دوتایشان رفتیم کربلا. 

در کل آن سال وردوی‌ها خیلی برایم برکت داشتند. فکر می‌کردم که قرار است من کمک‌شان کنم، غافل از این که این کمک کردن متقابل است و آن‌ها هم با رفاقتشان و حضورشان کمکم می‌کنند. 


پی نوشت: بعضی‌ها فکر می‌کنند دوستی با سن کمتر خیلی سخیف است این در حالیست که من همیشه طراوت دو سه سال قبلم را در دوستان دو سه سال کوچکتر از خودم جستجو می‌کنم  (تازه ما خودمون بچه‌ایم. اگه بزرگ پیر بشیم که دیگه هیچی... ) . (البته همیشه مواظب دوستای با سن بزرگ‌تر باشید. :) )‌ 

  • علی رضا معین فر

بسم الله الرحمن الرحیم 


شش سال دانشجویی بالاخره باید حاصلی جز درس خواندن و رسیدن به مراتب ترقی داشته باشد. ان شاء الله سعی می‌کنم تجربیات این شش سال را به صورت جسته و گریخته و در قالب خاطره بنویسم تا هم ماندگار شود و هم کم سن و سال‌تر‌ها دید بهتری نسبت به دانشگاه داشته باشند. 



  • علی رضا معین فر